فهرست وبلاگ من

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

رکاب می زنم تا روزی دختر همسایه مان که مکتب نمی رود با بایسکل مکتب برود

صبح وقت دستی به سرو روی بایسکل ام می کشم، زنجیرهایش را چرب می کنم، شوهرم می گوید امروز روز اول است که با بایسکل دفتر می روی باید زودتر بری.
پا به کوچه می گذارم، دخترکی کنار دروازه ی حولی شان ایستاده است یک دفعه صدا می زند : بیایید بیایید، یک دخترک بایسکل سوار شده است.
پسرکی: زن ره سیل کو بایسکل سوار شده
روبه روی لیسه ذکور پسر مکتبی: ازو کده د بایسکل میری، پیاده خیز کو
بازار
مرد بازاری: صدقه تو شوم
مرد بازاری : صدقه تو شوم قندولک
مرد بازاری و مرد بازاری و بازهم مرد و باز هم همان حرف ها !
چوک سر بازار
صدقه رفتن ها به ته می کشد.
کوتل چونی
کوتل را پیاده می روم.
در کنار چوک بابه سیبی از بیک پشتی ام می کشم و گاز می گیرم کوفت همه ی حرف ها را از سیب می کشم، نفسی تازه می کنم و دوباره رکاب زدن.
گاردهای دفتر آغا خان: به تمسخر می گویند تیز بدوان.
دفتر
دفتر که می رسم از مانده گی خیس عرق ام، هم خوشحالم و هم ...
تمام روز به فکر بر گشتنم.
ساعت 4:30 بعد از ظهر، بیک ام را پشت می کنم، عینک آفتابی قهوه یی پشت دماغم جا خوش می کند، تا مرا از دید زشت و وحشیانه مردان پنهان کند.
چوک بابه
کوتل چونی
چوک سر بازار
باز هم صدقه رفتن و هزاران حرف های ایلایی!
این بار مسیر تغییر می کند، از سرک معارف و از روبروی بودای بزرگ و شمامه به خانه برمی گردم، تا وقار و عظمت شان، زهره یی باشد برای عابران. چشمم که  به شمامه می افتد جرات می گیرم، نیرو می گیرم و تند تند رکاب می زنم.
پسری می خندد، پسری نوجوانی حرف ها زشتی نثارم می کند، همه ی حرف ها را امروز گوشهایم قورت داده اند می ترسم ، می ترسم که مبادا گوش هایم...
دختری خوشحال می شود وقتی طرفش می بینم برایم دست تکان می دهد، شمامه می نگرد، تحسینم ام می کند و می گوید: به من ببین، که چه بلایی به سرم آوردند ولی من تا هنوزم استوارم و محکم.
باز هم تند و تند تر رکاب می زنم خوشحالم .
به رکاب زدن ادامه خواهم داد آنقدر رکاب می زنم تا دختر همسایه ی مان که مکتب نمی رود روزی با بایسکل مکتب برود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر