فهرست وبلاگ من

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

هر روز عصر که به خانه برمی گردم، دخترم روی پله ها نشسته و به در زل می زند، همین که در حولی را باز می کنم از دور صدا می زند مامان. امروز عصر چهارشنبه بعد از برنامه ی بایسکل سواری ساعت شش و نیم خانه رسیدم دختر از دور انگشت اشاره اش را به معنای انتقاد و نارضایتی و شکایت از دیر آمدنم تکان داد به طرفش دویدم و بغلش کردم و فهمیدم که روز تولدش است و مادر بی پروایش امروز دیرتر از معمول خانه آمده است دخترم تولدتت مبارک. دو سال چه زود گذشت، مثل خواب بود هنوز هم یادم است اولین باری که فرنگیس را به آغوش گرفتم و دستان کوچک نرم و لطیف اش را به صورتم کشیدم یک حسی خیلی قوی مثل برق در بدنم جاری شد، حس خوب و خوشایند، ملایم و گرم می دانید این احساس یک مادر بود. اوایل خیلی برام سخت بود، حمام دادن، ترو خشک کردن و شیردادن و بغل کردنش، کم کم هم چی عادی شد ولی رشته ی لطیف مادر فرزندی هر ثانیه محکم تر می شود. با تمام لحظه شماری هایی که کردم تا لبخند بزند، غونگ غونگ کند، چارغوک کند، بشیند، راه برود، مامان بگوید و حرف بزند سر زبان حرف بزند حالا دخترم دیگه دوساله شده و همه ی این کارها را انجام می دهد، بغلم می کند مرا می بوسد، گاهی لیسم می زند گاهی هم سیلی. فرنگیس را با تمام شیرین کاریها و  کم کاری هایش دوست دارم. او به من انگیزه می دهد، انرژی می دهد، خوشحالی می دهد و در یک کلام فرنگیس زندگی ام است و دوستش دارم تولدت مبارک.