فهرست وبلاگ من

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

دلم برای خاطرات بچه گی ام تنگ شده (قسمت اول)

سال هایی که نو از ایران آمده بودیم از بزرگ و کوچک همه دل پاک و صافی به صفایی آیینه داشتندو عشقی به زیبایی و لطافت شگوفه های گل بادام. از مرزکشیدن ها بین دختر بچه ها و پسر بچه ها خبری نبود صبح تا شب با پسرها و  دخترهای فامیل که خانه هایشان چند دقیقه دورتر از خانه ی مان فاصله نداشت بازی می کردیم،خانه ی ما در موقعیت خوبی بود در مرکزیت قریه بین دو دره ی سرخدره و دره ی سر غوچان جای خوش کرده، و از این که خانه ی ما در پای کوتلی قرار داشت نام قریه ی مان پای کوتل بود. با برآمدن آفتاب و صدای بع بع گوسفندان بیدار می شدیم و بعد از این که اسحاق علی گوسفندان را به نوبت می برد ما صبحانه خورده به مکتب می رفتیم، مکتب ما اول ها منبر قریه بود که شامل دو سالون کلان مردانه وزنانه و یک مسجد و یک مدرسه و دو پس دروازه یی بود که مدرسه و سالون زنانه و سالون مردانه و مسجد توسط همین دو پس دروازه یی به هم وصل می شد و بعد به بیرون ،و به همین ترتیب ما از صنف اول تا صنف چهارم و بعدا تا صنف ششم در همین شش مکانی که نام بردم درس می خواندیم، صنف ما در همان پس دروازه یی سالون مردانه و مسجد قرار داشت که کیف ام را در همان کفش دانی چوبی می ماندم که یک طرف صنف را گرفته بود، راستش آن دوره ها از بیگ یا کیف خبری نبود در تمام قریه من کسی بودم که کیف بافتنی به رنگ قهوه یی داشتم که مادر بزرگم بافته بود وبند کیفم بعدها از چند جای پاره شد که باز هم مادر کلان آنها را به هم پینه می زد آن وقت ها از کیف خبری نبود همه ی دختران که از قریه های هم جوار و قریه خودمان می آمدند  کتابهایشان را در لای دستمال هایی نه گله یا گل سیب یا مبارک می بستند و عده یی هم بعدها صاحب  کیف هایی شدند که  از بوجی های لیلونی که با نخ استریج به صورت زیبا دوخته شده بود.

ظهرها وقتی از مکتب رخصت می شدیم میامدیم خانه و گاهی هم در مسیر راه زیر سایه درختان و سنگ ها(هر که شهرستان رفته  میتوانند که تصویرسنگ ها آنجا را در ذهنشان مجسم کنند)می نشستیم و خم بگ ( به زبان محلی بامیانی چاقو سنگ بازی و به لهجه ی ایرانی یه قول دو قول) بازی می کردیم. همین که خانه می رسیدیم بعد از خوردن غذا از کناره های خانه های گلی سرگ می کشیدیم و به پسرهاو دخترهای قریه مان اشاره می دادیم که بریم بازی کردن. و همه زیر سایه ی درختی جمع می شدیم از پنج شش ساله گرفته تا چهارده ساله ها همه با هم بازی می کردیم و چون هوای تابستانی آنجا گرم است یک ساعت می رفتیم آب بازی می کردیم و بعد کشتی گیری میان دخترها و پسرها شروع میشد. یک روز با پسری کشتی گرفتم و زدم به زمین، همه مرا تشویق کردند بخصوص دختران. عصرها که رمه ها از کوه سیاه و بلند پشت قریه که بنام سیاه قرخ مشهوراست می آمد مزدوران هر خانه به راه رمه می رفتند تا گوسفندان و بزان ارباب یا همان صاحب خانه را بیارند ولی ما هم از فرصت استفاده کرده و راه رمه می رفتیم و در آنجا حدود یک الی دو ساعت توپ دنده و لوبازی می کردیم و همین که مهتاب خوش رنگ وطنی هوا را روشن می کرد با بع بع گوسفندان و بزان که بخاطر دیدن بچه ها شان عجله داشتند به خانه می آمدیم. ادامه دارد.

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

بهشت زیر پای مادران است

نمی دانم از کجا شروع کنم، کدام نکته را اول بنویسم، اما اولتر از همه با نام تو شروع می کنم مادرم ! روزت مبارک

مادر امروز دستان ترک خورده ات را می بوسم و گرمی قلب مهربانت که کیلومترها از تو دورم را حس می کنم و بی خوابی هاو تمام غصه هایت را به یاد دارم و حالا که خودم نیز یک مادرم بیشترازبیش تورا درک می کنم. دلم برای آغوشت تنگ شده و هر وقت به کار مشکلی بر می خورم یا امتحانی دارم به تو زنگ می زنم که دعایم کنی . می دانی از این که تو به من اطمینان می دهی که پیروز می شوم چه حسی دارم، و تو به من می گویی؟ دخترم با توکل به خدا پیش برو. و من از این که تو را دارم با اعتماد به نفس بیشتر قدم بر میدارم.

مادر!

مادر!

خیلی

خیلی دلم برایت تنگ شده

دوستت دارم

و با تمام وجودم تورا می پرستم ای الهه ی مهربانی!

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

وقتی خلاف سلیقه و میلت عمل نمی کنی!

این روزها ناامیدی ها دست به دست هم داده می خواهند مرا از پا در آورند. شب ها بعد از دیدن سریا لها ی متوالی به خواب می روم و نصف شب بیدارشده و از بس که پهلو می دهم پهلوهام درد می گیرند و ساعت هفت و نیم صبح به زور سر کار می روم و همه ی کارهایی که روزانه انجام می دهم زورکی اند. نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت، به آرزویی که هشت سال تمام بهش فکر کردم نرسیدم چه شکستی، شکستی که مغز استخوانهایم را هم له کرد و هیچ تمایلی به ادامه دادن ندارم. نمی دانم آیا همه انسانها شکست را تجربه کردندو طعم بد مزه ی آن را چشیده اند؟ اگه این طور است چه راه حلی وجود دارد ؟ چه باید بکنم؟ حدود چهار سالی که کار کردم همش بخاطر رسیدن به هدفی که داشتم بود و به فقط یک انگیزه داشتم ولی حالا که به آن نرسیدم رمقی و توانی نیست و هیچ انگیزه یی، این روزها به خودم کلنجار میرم بخاطر ترک وظیفه، ولی تصمیم گرفتن خیلی سخت است. یک طرف خواسته ها و آرزوهام و یک طرف هم مایحتاج زندگی، ای زندگی به چه دردم می خوری؟ من در تمام زندگی ام اکثرا قلب و عشقم و آنچه قلبا و   عاشقانه می خواستم را قربانی تصمیم های عقلانی ام کرده ام. و حالا هم دارم توان پس می دهم و نتیجه یی که گرفتم این است که آنچه را عاشقانه می خواهی را انجام بده.

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

مدت هاست به دیگران، حتا دارم به خود هم  دروغ می گویم، و تاثیرات دنیای اطرافم احساسات دورنی ام را به زنجیر می کشد و در میان انبوهی از ادم ها پرتاب می کند، گاهی این حس آمیخته با دروغ، پذیرفته و گاهی هم ترد می  شود. دارم خودم را گول می زنم، خواسته هایم را و تمام زنانگی ام را خط خطی می کنم. و گاهی با هراس به جایگاه تعیین شده بر میگردم، در جامعه ی که زندگی می کنم چیزی جز ریا و دروغ نیست و همه چیز تظاهری بیش، چندین بار وبلاک درست کردم و نوشتم گاهی نوشته هایم را به اشتراک می گذاشتم و آن هم با مخفف نام و هویت ام ولی با آن هم هراس داشتم. حرف های معمولی و روز مره گی که نمی توانستم حتا ذره یی از احساسات بریده شده و جریحه دارم را به آن اضافه کنم. چندیست به این فکر افتادم که از نو وبلاکی بسازم و تمام ناگفته هایم را باز گویم، ناگفته های یک زن، ناگفته های یک مادر، ناگفته های یک دختر جوان، ناگفته های یک دختر بچه یی که از دره ها و از لابه لای کوه های سر به فلک کشیده و دور فریاد می زند من هم یک انسانم پس چه تفاوتی بین من و برادرم است چرا همیشه سهم او یک نان و سهم من از دنیا و همه دار و ندار زندگی نیمی بیش نیست. دارم از درد به خودم می پیچم وقتی می نویسم پاک نویسی در کار نیست همه یک بار نوشته می شوند و یک بار همه او را می خوانند امیدوارام نوشته هایم بتواند تکه یی از ناگفته های هم نوعانم باشد.