فهرست وبلاگ من

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

هدیه ی گرمِ سرد خُسرِ نیمچه ملایش داشت قصر آرزوهایش را ویران می نمود.

پیراهن مخمل بلند با گلهای کلان و صورتی رنگ پوشیده است، تنبانش سفید و خامک دوزی شده بود،  موهای مرتب و صورت آرایش شده اش از زیر روسری گاژ  سفیدش نشان میدهد که  به این تازگی ها عروسی کرده است، مرا که می بیند به طرفم می آید همدیگر را در آغوش می گیریم و برایش تبریک می گم و بهترین آرزوها را برایش می کنم.

کی عروسی کردی؟ میگه یک ماه  میشه عروسی کدم ، ده روز است که خانه ی مادرم آمدم.

پس سه پارچه نکدی، امتحان داری، خوب است سال بعد سه پارچه کن.

آه بلندی کشید، سه پارچه! امتحان! امروز روز دوم امتحان های مکتب است، تفسیر دارم و مه رفته نتانستم، خسرم میگه اگه به آبرویم بند استی دیگه مکتب نرو، در قریه ما رسم نیست دخترمکتب بره چی برسه به تو که  خانه داری، شوهرم میگه برو امتحان بده، پت برو، پدرم خبر نشه. حالی تو بگو میشه پُته کایی مکتب رفت، مکتب رفتن که پت نمیشه، در حالی که بغض کرده بود میگه: حالی سیل کو امتحانات آخر سال است و مره نماند.

تازه عروس غرق گلهای لباسش شده بود و گاهی گَرد های روی دامنش را می چید. و به تمام یازده سال زحمت هایی که کشیده بود وبه فاصله ی که یک سال تا کانکور آرزوهایش فاصله نداشت فکر می کرد و به هدیه ی گرمِ سرد خُسرِ نیمچه ملایش داشت قصر آرزوهایش را ویران می نمود.

 

فاطمه خاوری

نوامبر 2014

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

رکاب می زنم تا روزی دختر همسایه مان که مکتب نمی رود با بایسکل مکتب برود

صبح وقت دستی به سرو روی بایسکل ام می کشم، زنجیرهایش را چرب می کنم، شوهرم می گوید امروز روز اول است که با بایسکل دفتر می روی باید زودتر بری.
پا به کوچه می گذارم، دخترکی کنار دروازه ی حولی شان ایستاده است یک دفعه صدا می زند : بیایید بیایید، یک دخترک بایسکل سوار شده است.
پسرکی: زن ره سیل کو بایسکل سوار شده
روبه روی لیسه ذکور پسر مکتبی: ازو کده د بایسکل میری، پیاده خیز کو
بازار
مرد بازاری: صدقه تو شوم
مرد بازاری : صدقه تو شوم قندولک
مرد بازاری و مرد بازاری و بازهم مرد و باز هم همان حرف ها !
چوک سر بازار
صدقه رفتن ها به ته می کشد.
کوتل چونی
کوتل را پیاده می روم.
در کنار چوک بابه سیبی از بیک پشتی ام می کشم و گاز می گیرم کوفت همه ی حرف ها را از سیب می کشم، نفسی تازه می کنم و دوباره رکاب زدن.
گاردهای دفتر آغا خان: به تمسخر می گویند تیز بدوان.
دفتر
دفتر که می رسم از مانده گی خیس عرق ام، هم خوشحالم و هم ...
تمام روز به فکر بر گشتنم.
ساعت 4:30 بعد از ظهر، بیک ام را پشت می کنم، عینک آفتابی قهوه یی پشت دماغم جا خوش می کند، تا مرا از دید زشت و وحشیانه مردان پنهان کند.
چوک بابه
کوتل چونی
چوک سر بازار
باز هم صدقه رفتن و هزاران حرف های ایلایی!
این بار مسیر تغییر می کند، از سرک معارف و از روبروی بودای بزرگ و شمامه به خانه برمی گردم، تا وقار و عظمت شان، زهره یی باشد برای عابران. چشمم که  به شمامه می افتد جرات می گیرم، نیرو می گیرم و تند تند رکاب می زنم.
پسری می خندد، پسری نوجوانی حرف ها زشتی نثارم می کند، همه ی حرف ها را امروز گوشهایم قورت داده اند می ترسم ، می ترسم که مبادا گوش هایم...
دختری خوشحال می شود وقتی طرفش می بینم برایم دست تکان می دهد، شمامه می نگرد، تحسینم ام می کند و می گوید: به من ببین، که چه بلایی به سرم آوردند ولی من تا هنوزم استوارم و محکم.
باز هم تند و تند تر رکاب می زنم خوشحالم .
به رکاب زدن ادامه خواهم داد آنقدر رکاب می زنم تا دختر همسایه ی مان که مکتب نمی رود روزی با بایسکل مکتب برود.

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

مادرم تکه یی از نور است
می تابد به من
او همه ی رنج مرا
با عشق میبافد به هم
و تمام بار سنگین اندوه مرا
می زداید از من
او وسعت آن خانه ی کوچک را
می شوید با مهر
میشوید با عشق
*گاهی پدرم می نالید...
دعوا بود
اول زندگی شان خوب نبود
مثل هر خانه ی دیگر افغانی ما
وما ازترس بخود می لرزیدیم
می چسبیدیم به هم
وپناه می بریدیم به لحافی که بر سر ما بود.
 

 *پدرم تاریخ است
تاریخ از ترک دست هایش
می دهد سلام
*حال حالا
به هم میخندند
هر دو باختند به هم
چه دیر
باز هم شکر
*مادرم
پدرم
آیه های نوراند
*و چه زیباست
که زیبا باشیم
بتابیم به هم
ف خ
27/8/2014

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

هر روز عصر که به خانه برمی گردم، دخترم روی پله ها نشسته و به در زل می زند، همین که در حولی را باز می کنم از دور صدا می زند مامان. امروز عصر چهارشنبه بعد از برنامه ی بایسکل سواری ساعت شش و نیم خانه رسیدم دختر از دور انگشت اشاره اش را به معنای انتقاد و نارضایتی و شکایت از دیر آمدنم تکان داد به طرفش دویدم و بغلش کردم و فهمیدم که روز تولدش است و مادر بی پروایش امروز دیرتر از معمول خانه آمده است دخترم تولدتت مبارک. دو سال چه زود گذشت، مثل خواب بود هنوز هم یادم است اولین باری که فرنگیس را به آغوش گرفتم و دستان کوچک نرم و لطیف اش را به صورتم کشیدم یک حسی خیلی قوی مثل برق در بدنم جاری شد، حس خوب و خوشایند، ملایم و گرم می دانید این احساس یک مادر بود. اوایل خیلی برام سخت بود، حمام دادن، ترو خشک کردن و شیردادن و بغل کردنش، کم کم هم چی عادی شد ولی رشته ی لطیف مادر فرزندی هر ثانیه محکم تر می شود. با تمام لحظه شماری هایی که کردم تا لبخند بزند، غونگ غونگ کند، چارغوک کند، بشیند، راه برود، مامان بگوید و حرف بزند سر زبان حرف بزند حالا دخترم دیگه دوساله شده و همه ی این کارها را انجام می دهد، بغلم می کند مرا می بوسد، گاهی لیسم می زند گاهی هم سیلی. فرنگیس را با تمام شیرین کاریها و  کم کاری هایش دوست دارم. او به من انگیزه می دهد، انرژی می دهد، خوشحالی می دهد و در یک کلام فرنگیس زندگی ام است و دوستش دارم تولدت مبارک.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

فرهنگ غنی، زیبا و ساده ی هزارستان

زمانی که دختر بچه یی بیش نبودم مادرکلانم شبهای دراز زمستانی را با قصه های شیرین اش بُرش می داد و پیراهنی گل گلی از خیالات کودکانه به تن اندیشه ی مان می کرد، از قصه های شاهنامه و رستم و سیمرغ و تهمینه و رویین تن و... ، از مغول دختر و عرب بچه اش از وزیر پهلوان و روباه هفت رنگ، چهل دزد و ماه پیشانی تا قصه های گرگ و شیر و روباه گرفته همه را با بیت های عاشقانه زمزمه می کرد چه صدای دلنشینی . و ما در اوج قصه نفرین ها  نثار آدم بدهای قصه می کردیم و تا صبح در بسترمان در شبه یک پری قاصدی می کردیم و برای به هم رساندن دو دلداده نقشه می کشیدیم. هر وقت مادرکلانم کاری می داشت همه یمان را آشار(عشر) می کردو برایمان قصه و افسانه می گفت ،در یکی از روزهای سبز بهاری یکی از غول های قصه بنام فشار خون به جان مادرکلان افتاد و همه ی ذهنش را پاک کرد دیگر مغول دختر، ماه پیشانی و تهمینه و ... نبود. شب های کوتاه  بهاری و تابستانی دراز شد و خوابهایمان سنگین شد مانند سنگ یک سیره ی همسایه ی مان که هر وقت کسی آردی، چیزی قرض می گرفت به امانت می برد.
حالا که بعد از شش سال تحصیل و چهارسال کار و بار دلم هوای قصه کرده و از طرفی هم چندین بار این نکته در ذهنم خطورمی کند که هزارستان قصه های دل انگیز و زیبایی دارد و چه بسا پیرزنان و پیرمردانی رشادت ها و دلیرهای سرزمین و آرزو های دل شان را در این چارچوب بیان می کردند، جای تعجب این جاست که مادرکلانم فقط سواد خواندن قرآن را داشت و تا صنف سوم ابتدایی سواد آموزی رفته بود و طرز بیان اش آدم را به تفکر وا می داشت.
امروزه که ما در دنیای جدیدی قرارداریم و سر و کارمان با تکنالوژی روز است از فرهنگ و رسم و رواج های این سرزمین به دور مانده ایم و هر روز که میگذرد خط فاصله ی دیگری است. از بله سری، توی، چهارده پال، گوش پال، شوشیشتو، بیت خوانی با آن آب و تاب ناب هزارگی اش خبری نیست. فکر می کنم داماد عاشق و عروس دلداده و صادق تمام شده یا اگر هست هم شاید خیلی کم، صفای چهارده پال و ماه شب چهارده همه خسوف کرده اند. جای آیینه انداختن به روی و یا سر راه دیده گرفتن را لب چشمه، دستمال و پوش آیینه و پوش مهر دوختن و تحفه دادن  و ایلمک چشمک کردن را همه مبایل گرفته همه ماشینی و رسمی شده است آدم ها، نگاه هایشان، حتا اطفال هم رسمی حرف می زنند رسمی بازی می کنند، اینجاست که دلتنگم تا شب چهارده این ماه باز هم رحیمه ی غلام زوار بیاید و بیری شود و من و پسرهمسایه مان شب در سایه مان گوزه ی از آب چشمه پرکنیم تا انگشتر آرزوهای دختران ده که پسران قریه به روی شان آیینه انداخته را در دوبیتی های آیه رجب تعبیر و تفسیر کنیم.
 امیدوارم جوانان بتوانند از این تکنالوژی برای شناخت فرهنگ خودشان برای جهانیان و دیگر اقوام استفاده کنند.


 

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

دلم برای خاطرات بچه گی ام تنگ شده (قسمت اول)

سال هایی که نو از ایران آمده بودیم از بزرگ و کوچک همه دل پاک و صافی به صفایی آیینه داشتندو عشقی به زیبایی و لطافت شگوفه های گل بادام. از مرزکشیدن ها بین دختر بچه ها و پسر بچه ها خبری نبود صبح تا شب با پسرها و  دخترهای فامیل که خانه هایشان چند دقیقه دورتر از خانه ی مان فاصله نداشت بازی می کردیم،خانه ی ما در موقعیت خوبی بود در مرکزیت قریه بین دو دره ی سرخدره و دره ی سر غوچان جای خوش کرده، و از این که خانه ی ما در پای کوتلی قرار داشت نام قریه ی مان پای کوتل بود. با برآمدن آفتاب و صدای بع بع گوسفندان بیدار می شدیم و بعد از این که اسحاق علی گوسفندان را به نوبت می برد ما صبحانه خورده به مکتب می رفتیم، مکتب ما اول ها منبر قریه بود که شامل دو سالون کلان مردانه وزنانه و یک مسجد و یک مدرسه و دو پس دروازه یی بود که مدرسه و سالون زنانه و سالون مردانه و مسجد توسط همین دو پس دروازه یی به هم وصل می شد و بعد به بیرون ،و به همین ترتیب ما از صنف اول تا صنف چهارم و بعدا تا صنف ششم در همین شش مکانی که نام بردم درس می خواندیم، صنف ما در همان پس دروازه یی سالون مردانه و مسجد قرار داشت که کیف ام را در همان کفش دانی چوبی می ماندم که یک طرف صنف را گرفته بود، راستش آن دوره ها از بیگ یا کیف خبری نبود در تمام قریه من کسی بودم که کیف بافتنی به رنگ قهوه یی داشتم که مادر بزرگم بافته بود وبند کیفم بعدها از چند جای پاره شد که باز هم مادر کلان آنها را به هم پینه می زد آن وقت ها از کیف خبری نبود همه ی دختران که از قریه های هم جوار و قریه خودمان می آمدند  کتابهایشان را در لای دستمال هایی نه گله یا گل سیب یا مبارک می بستند و عده یی هم بعدها صاحب  کیف هایی شدند که  از بوجی های لیلونی که با نخ استریج به صورت زیبا دوخته شده بود.

ظهرها وقتی از مکتب رخصت می شدیم میامدیم خانه و گاهی هم در مسیر راه زیر سایه درختان و سنگ ها(هر که شهرستان رفته  میتوانند که تصویرسنگ ها آنجا را در ذهنشان مجسم کنند)می نشستیم و خم بگ ( به زبان محلی بامیانی چاقو سنگ بازی و به لهجه ی ایرانی یه قول دو قول) بازی می کردیم. همین که خانه می رسیدیم بعد از خوردن غذا از کناره های خانه های گلی سرگ می کشیدیم و به پسرهاو دخترهای قریه مان اشاره می دادیم که بریم بازی کردن. و همه زیر سایه ی درختی جمع می شدیم از پنج شش ساله گرفته تا چهارده ساله ها همه با هم بازی می کردیم و چون هوای تابستانی آنجا گرم است یک ساعت می رفتیم آب بازی می کردیم و بعد کشتی گیری میان دخترها و پسرها شروع میشد. یک روز با پسری کشتی گرفتم و زدم به زمین، همه مرا تشویق کردند بخصوص دختران. عصرها که رمه ها از کوه سیاه و بلند پشت قریه که بنام سیاه قرخ مشهوراست می آمد مزدوران هر خانه به راه رمه می رفتند تا گوسفندان و بزان ارباب یا همان صاحب خانه را بیارند ولی ما هم از فرصت استفاده کرده و راه رمه می رفتیم و در آنجا حدود یک الی دو ساعت توپ دنده و لوبازی می کردیم و همین که مهتاب خوش رنگ وطنی هوا را روشن می کرد با بع بع گوسفندان و بزان که بخاطر دیدن بچه ها شان عجله داشتند به خانه می آمدیم. ادامه دارد.

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

بهشت زیر پای مادران است

نمی دانم از کجا شروع کنم، کدام نکته را اول بنویسم، اما اولتر از همه با نام تو شروع می کنم مادرم ! روزت مبارک

مادر امروز دستان ترک خورده ات را می بوسم و گرمی قلب مهربانت که کیلومترها از تو دورم را حس می کنم و بی خوابی هاو تمام غصه هایت را به یاد دارم و حالا که خودم نیز یک مادرم بیشترازبیش تورا درک می کنم. دلم برای آغوشت تنگ شده و هر وقت به کار مشکلی بر می خورم یا امتحانی دارم به تو زنگ می زنم که دعایم کنی . می دانی از این که تو به من اطمینان می دهی که پیروز می شوم چه حسی دارم، و تو به من می گویی؟ دخترم با توکل به خدا پیش برو. و من از این که تو را دارم با اعتماد به نفس بیشتر قدم بر میدارم.

مادر!

مادر!

خیلی

خیلی دلم برایت تنگ شده

دوستت دارم

و با تمام وجودم تورا می پرستم ای الهه ی مهربانی!